غروب جمعه یعنی ...
منعکس شده در:
بی همگان به سر شود ، بی تو به سر ... بی تو به سر ؟! صبر کن شاعر ، دست بردار از شاعرانگی هایت... بی او هم دارد به سر می شود.نمی بینی مگر ؟! و اصلاً همه ی درد همین است ، همین جاست.همین جا که برایمان شب می شوند روزها ، بدون او...روشن می شود روزها بعد از شب ها ، بدون طلوع او.همینجا که دارد به سر می شود ، بی «او»
و می گردند و می گردند روزهای هفته و هفته های ماه و ماه های سال برای رسیدن به «جمعه».اما حیف و صد حیف که در این گردش سرگردان اند و سرگردانیم.در روزمرگی های خود گم شده ایم و سرمان گرم شده به روزها و گردش هایش ، روزها و گردش هایمان و نمیفهمیم و نافهم است برایمان که بارها و بارها گذر کرده ایم از جمعه مان و نفهمیده ایم ، نشناخته ایم.گرم خودمان بوده ایم و روزهایمان.خودش می گوید که از کنارتان ، از کنار روزهایتان ، از کنار روزمرگی هایتان گذر میکنم ، پس چرا نمیفهمیم ، چرا نمی شناسیم ؟! گرمیم ، سرگرمیم ، به روزهای خودمان ، نه به جمعه ، به روزمرگی های خودمان ، نه به او...
شنبه ، یکشنبه ، دوشنبه ، سه شنبه ، چهارشنبه ، پنجشنبه و دوباره شنبه...فراری شده ایم اصلاً گویا از جمعه مان.در پس روزمرگی هایمان محبوسش کرده ایم و فراموشش کرده ایم و شنبه تا پنجشنبه هایمان را چسبیده ایم و زندگی و زندگی و زندگی و یا بگذار بهتر بگویم زنده بودن و زنده بودن و زنده بودن...زندگی که بی او زندگی نیست ، نفس داخل و بیرون دادن و زنده ماندن است فقط.محبوس شده در پس روزمرگی هایمان...
آری!جمعه فراموش شده و او فراموش شده و گذر ایام فراموش شده و این فراموشی ها دراز شده و شده آنچه نباید می شده و شده هزار و صد و هفتاد و چند سال...هزار و صد و هفتاد و چند سال شده همین روز ها ، همین جمعه فراموش کردن ها و همین روزمرگی ها...هزار و صد و...زیاد است ، خیلی زیاد است...
تا وقتی دچار روزمرگی هایمان باشیم ، از جمعه فراری باشیم ، او را نخواهیم فهمید ، او را نخواهیم ساخت.آن جمعه ی موعود را نخواهیم دید.آن جمعه ای که غروبش شیرین است ، غم ندارد دیگر ، شیرین است ، چون او هم هست...او هم هست پس شیرین است.نه مثل الان.نه مثل غروب های جمعه ی بی او.غروب هایی که غم شان فریاد میزند بی او بودن را.فریاد می زند نرسیدن را ، فریاد می زند باز هم به جمعه رسیدن و از کنار او گذر کردن و نشناختن و نفهمیدن را ...
آری! غم غروبی جمعه یعنی او همچنان محبوس است در پس روزمرگی های ما... مایی که معشوقش میخوانیم و خود تنها مدعی این عاشقی هستیم...
و چه خوش گفت شاعر در شاعرانگی هایش :
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن ، تبر بدوشِ بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
تمام طول هفت را در انتظار جمعه ام
دوباره جمعه صبح ، ظهر ، غروب شد ؛ نیامدی!
........................................................................................................................................................
پ.ن : ...والمستشهدین بین یدیه!
همین را بنویسید برایم.کفایت است...
الللهم عجل لولیک الفرج
اجر شما هم با امام زمان ان شالله شهادت در رکاب حضرت نصیب تون بشه.خیلی عالی و ادبی بون متن تون
التماس دعا